حکایت ، 40 رازِ موفّقیت حکایت دوّّم
طالب دیدار با خدا !
مردی در جستجوی فرزانگی ، تصمیم گرفت به فراز کوه ها برود ، چون به او گفته بودند هر دو سال یکبار ، خداوند در آن جا ظاهر می شود .
در سال اوّل ، هر خوردنی ای که در آن سرزمین یافت می شد ، خورد . سرانجام ذخیره غذائی آن مکان تمام شد و مجبور گردید به شهر باز گردد .
مـرد شِکـوه و شکایت داشت کـه : خـداوند عـادل نیست ! نمی دانست مـن یک سـال تمام برای شنیدن ِندایش صبر کرده ام ؟ من گرسنه بودم و مجبور شدم به شهر باز گردم .
در آن لحظه فرشته ای ظاهر شد و گفت : خداوند بسیار مایل بود با تو صحبت کند . یکسال تمام تو را تغذیه کرد . امیدوار بودبعد از آن خودت غذای خودت را تولید کنی . امّا تو چه کاشتی ؟ اگر یک مرد نتواند در مکانِ زندگی اش ثمره ای برویاند ، آماده سخن گفتن با خداوند نیست .
مکتوب ، اثر پائولو کوئیلو ص 74
با تشکر از دوست خوبم حمید نصری