عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد
خسته شد چشم من از این همه پائیز وبهار
نه عجب گر نکنم بر گل وگلزار نظر
د ر بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
عمر پا بر دل من می نهد ومی گذرد
کاروانی همه افسون ،همه نیرنگ وفریب
سالها باغ وبهارم همه تاراج خزان
سینه ام شعله ور از آتش غمهای غریب
دیدن روی گل وسیر چمن نیست بهار
به خدا بی رخ محبوب گناه است گناه
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق
بهم آمیزد ناگه دو تبسم دو نگاه