شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

40حکایت ، 40 راز موفقیّت حکایت بیست و نهم

بازماندة کشتیِ شکسته و نجات از جزیرة دوراُفتاده !



وقتی چشم گُشود ، خود را در یک جزیرة کوچک و خالی از سَکَنه دید . او تنها بازماندة یک کشتیِ شکسته بود که روزِ قبل در اثرِ طوفانِ دریا در آن نزدیکی غرق شده بود . مَرد حالا تنها و سرگردان هر روز دست به دامان خدا میشُد . با دلی لرزان دعا می کرد که خدا نجاتش بدهد . روزها گذشت ولی هیچ کس به فریادش نرسید . سرانجام تصمیم گرفت با شرایط جدید کنار بیاید . از تخته پاره های کشتیِ شکسته که موجِ دریا آنها را به ساحلِ جزیره آورده بود ، با زحمتِ زیاد کُلبه ای ساخت تا از باد و طوفان و حیواناتِ وحشیِ جزیره در امان بمانَد .

روزها به همین منوال گذشت تا اینکه روزی مَرد تنها  برای جستجوی غذا بیرون رفت و پس از ساعتی در بازگشت با کلبة شعله وَرَش روبرو شد که دودی از آن به آسمان می رفت . ظاهراً وزشِ باد آتشِ نیمه روشنِ نزدیکِ کلبه را به اطراف سرایت داده و باعث آتش سوزی شده بود .

از شدّتِ خشم و اندوه نمی دانست چه کُند . فریاد زد : خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی ؟ این تمامِ زندگی ام بود . آنقدر فریاد زد تا کنارِ کُلبه به خواب رفت . عصر آن روز نزدیکی های غروب با صدای بوقِ یک کشتی بیدار شد که به ساحل نزدیک می شد .

باور کردنی نبود ، یک کشتی برای نجاتِ او آمده بود . مرد با تعجّب از نجات دهندگانش پرسید : « شما از کجا فهمیدید که این جزیره سَکَنه ای هم دارد ؟ » آنها جواب دادند : « ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم ! » اشک در چشمانِ مرد حلقه زد و از خدای مهربان تشکر کرد .

ناامید شدن آسان است ولی بهتر است به یاد داشته باشید حتی در میان درد و رنج ، دست خدای مهربان در کارِ یاری رساندن به ماست . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد