آزمونِ خواستگاری و فُرصتِ از دست رفته !
در دهکده ای آباد و پُر نعمت ، کشاورزِ دانا وبا تدبیری زندگی میکرد که بواسطة عاقبت اندیشی در کارها و تلاش و پُشتکارِخود از مِلک ودارائی و ثروتِ سرشاری نیز بهره مند شده بود . علاوه بر این، او دختر جوان و زیبائی نیز داشت که در میانِ دُخترانِ روستا به عقل و فهم و دِرایت از هم سن وسالان خود شایستهتر بود و پسران جوان روستا در آرزوی ازدواج با او رؤیاهائی در سر می پروراندند. در این میان مرد جوانی دل به دریا زده بود و او را از پدرش خواستگاری نموده و آمده بود تا پاسخ خود را از پدرِ دختر بگیرد.
کشاورز براندازش کرد و گفت: « پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاوِ نر را یک به یک آزاد می کنم. اگر توانستی دُمِ یکی از این سه گاو را بگیری، می توانی با دخترم ازدواج کنی! » مرد جوان در مَرتع به انتظارِ اوّلین گاو ایستاد. درِ طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمامِ عمرش دیده بود بیرون دوید . جوان که ترسیده بود و احساس میکرد جرأتِ نزدیک شدن به چنین گاوی را ندارد، با خود فکر کرد یکی از گاوهای بعدی گُزینة بهتری خواهد بود پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پُشتی خارج شود.
دوباره درِ طویله باز شد. باور نکردنی بود! تابحال گاوی به این بزرگی و عصبانیت ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید و آمادة حمله بود . اگر چه می شد به او نزدیک شد و حتّی با شجاعت و احیاناً زخم وجراحتی در حدِّ چنین مبارزهای دُم گاو را گرفت امّا مرد جوان باخود میگفت: « گاوِ بعدی هر چقدر هم که قوی باشد باید از این بهتر باشد » و لذا به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از محوطة مورد نظر به بیرون برود.
برای بارسوّم درِطویله باز شد. لبخند برلبانِ مرد جوان ظاهرشد. این یکی جزوِ کوچکترین، لاغرترین و ضعیف ترین گاوهای مزرعه به شُمار میرفت. وقتی گاو نزدیک میشد،درجایِ مناسب قرار گرفت و دُرُست به موقع بر روی گاو پَرید. دستش را دراز کرد ... اما گاو دُم نداشت ...!!
زندگی پُراز فرصتهای دست یافتنی است. بهره گیری ازبعضی از آنها ساده است و بعضی هایش مُشکل، اما زمانی که به امیدِ فرصتهای بهتر درآینده، اجازه میدهیم فرصتهای موجود از دست بروند شاید هرگز چنان موقعیّتهائی را به دست نیاوریم .