شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

40 حکایت ، 40 راز موفّقیّت حکایت نهم




40 حکایت ، 40 راز موفّقیّت              حکایت نهم

عبادتگاهِ ویران و معجزه عشق !




  در روزگارِ پیشین ، عبادتگاه ها در دوره ای از زمان ، وضعیّت سختی را از سر می گذراندند . به خاطرِ چیزی که مُد شده بود و میگفتند خدا خُرافه است ، دیگر جوان ها تمایلی نداشتند که به جمع مردانِ روحانی بپیوندند . بعضی ها به خواندن رساله های مادّی گرائی روی آورده بودند و حتّی افرادی که اندک اعتقادی داشتند ، کم کم به این نتیجه می رسیدند که باید صومعه ها را بست.دریکی ازصومعه ها راهبان ِقدیمی یکی بعد از دیگری مُردند .وقتی آخرین راهبِ صومعه به مرحله ای رسید که باید روحش را به خدا تسلیم می کرد ، یکی از معدود راهبانِ نوآموزی را که در صومعه مانده بود ، به کناربستر مرگش فرا خواند و گفت : به من الهام شده است که این صومعه برای موضوع بسیار مهمّی انتخاب خواهد شد .نوآموز پاسخ داد : حیف ، فقط پنج نوآموز اینجا مانده اند و نمیتوانیم در چنین موضوع مهمّی به همه وظایفمان توجه کنیم . راهب ادامه داد : از این هم حیف تر است چون در کنار بسترمرگم فرشته ای ظاهر شُد و دریافتم که در سرنوشتِ یکی از شما پنج نفر است که قدّیس شود . این را گفت و درگذشت . به هنگام خاک سپاری ، جوانانِ نوآموز ، حیران به هم می نگریستند . چه کسی باید انتخاب می شد ؟ کسی که بیشتر به اهالیِ ده کمک می کرد ؟ کسی که با خلوصِ بسیار دعا می کرد؟ یا کسی که چنان با شور و شیفتگی موعظه می کرد که دیگران به گریه می افتادند ؟نوآموزان که می دانستند قدّیسی در میان آنهاست ، تصمیم گرفتند صومعه را تعمیر کنند . سخت و با علاقه کار می کردند ، با شور و شیفتگی موعظه می کردند ، دیوارهای فرور یخته را مرمّت می کردند و با نیکوکاری و محبّت به میان مردم می رفتند .یک روز ، جوانی جلوِ درِصومعه ظاهر شد . تحتِ تاثیر کارِ آن پنج جوان قرار گرفته بود و می خواست کـمکشان کند . کم کم خبـر شور و علاقه راهبـانِ نوآموز در سراســر منطقه پخش شد . پـدری به پسـرش می گفت : همه ، کار را با عشق انجام می دهند ، ببین صومعه زیباتر از همیشه شده است . ده سال بعد ، صومعه هشتاد راهبِ نوآموز داشت ! و هرگز نفهمیدند گفته راهبِ پیر حقیقت بوده است یا فقط روشی بوده جهت ایجادِ شور و اشتیاق برای بازگرداندنِ احترامِ ازدست رفته صومعه .

قصه هائی برای پدران ، فرزندان ، نوه ها، اثر پائولو کوئیلو ، ص 85


با تشکر از دوست خوبم جناب نصری


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد