شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

40 حکایت ، 40 راز موفّقیّت حکایت دهم

40 حکایت ، 40 راز موفّقیّت                        حکایت دهم

شیطان و حراجِ اجناسِ فرسوده اش !




شیطان که می خواست خود را با عصر جدید تطبیق بدهد ، تصمیم گرفت وسوسه هایِ قدیمی و در انبار مانده اش را به حراج بگذارد . در روزنامه ای آگهی داد و تمام روز ، مشتری ها را در دفترِ کارش پذیرفت .

حراجِ جالبی بود: سنگهائی برای لغزشِ در تقوا ، آینه هائی که آدم را مُهم جلوه می داد  وعینک هائی که دیگران را بی اهمیّت نشان می داد . روی دیوار اشیائی آویخته بود که توجّه همه را جلب می کرد : خنجرهائی با تیغه های خمیده که آدم می توانست آنها رادر پُشتِ دیگری فرو کند و ضبط صوت هائی که فقط غیبت و دروغ را ضبط میکرد !

شیطان رو به خریدارها فریاد می زد : نگرانِ قیمت نباشید ! الان بردارید و هر وقت داشتید ، پولش را بدهید .

یکی از مشتری هـا ، در گوشه ای دو شئِِِ بسیـار فـرسوده دید که هیچ کس به آنها توجّه نمی کرد امّا خیلی گران بودند . تعجّب کرد و خواست دلیلِ این اختلافِ فاحش را بفهمد .  شیطان خندید و پاسخ داد : فرسودگی شان به خاطر اینست که خیلی از آنها استفاده کرده ام . اگر زیاد جلب توجّه می کردند ، مردم می فهمیدند چطور در مقابلِ آن مراقب باشند . با این حـال قیمت شان بسیـار مناسب است : یکی شان « شک» است وآن یکی « عُقده حقارت » . تمـام وسـوسه های دیگر فقط حرف می زنند ، این دو وسوسه ، عمل می کنند .

 

به نقل از کتاب قصه هائی برای پدران ... اثر پائولو کوئیلو


از دوست خوبم جناب حمید نصری سپاسگزارم .


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد