40 حکایت ، 40 راز موفقیّت حکایت دوازدهم
مردِ جهانگرد و کوله بارِ پُر زحمت !
در روزگار قدیم ، مردی تصمیم گرفت که آرزوی بزرگِ زندگی اش را عملی کند و به سفر دورِ دنیا برود . برای اینکه در طول راه همه نوع امکاناتِ زندگی را به همراه داشته باشد ، چند خورجین تهیّه کرد و هر کدام را با خوردنی و نوشیدنی و وسایلی که حدس می زد ممکن است در طول سفر به آنها احتیاج داشته باشد پُر کرد .
ا این کار با خودش فکر کرد که دیگر در طول راه هیچ نیازی به کسی یا به چیز دیگری پیدا نخواهد کرد .روزی که خواست سفرش را آغاز کند تازه متوجّه شد که چه بارِ سنگینی دارد و تا چه حدّ باید با زحمت راه برود . با هر مشقّتی که بود به راه افتاد و درعرضِ چند روز از کنارِ کوهها ، رود خانه ها ، کشتزارها، روستاها بازارهای کوچک و بزرگ و دستفروشانِ بسیاری در راه گذشت .روزها میگذشتند وجهانگردِ قصّه ما به سفرش باوجود مشقّات بسیارادامه میدادوهرروزبه خود دلداری می داد که باید راهم را به سرانجام برسانم . در طول سفر برنامه جیره بندیِ دقیقی برای خوردن و نوشیدن گذاشته بود تا غذا و نوشیدنی ِ همراهش تمام نشود و تشنه و گرسنه نماند و بتواند به راهش تا به انتها ادامه دهد .روزی در بین راه ، از کنارمردی گذشت که داشت ازچشمه آب زلالی که در کنارش در جریان بود آب می نوشید جهانگرد به سمتِ چشمه رفت و پس از نوشیدنِ آب با خودش گفت : چه آب گوارائی ! بعد به خاطر آورد که هرگز در راه چشمه ای نظرش را جلب نکرده بود تا از آبِ آن بنوشد وتا حال فقط با آبی که همراه داشت تشنگی اش را برطرف می کرده است.به ناگاه از فکرش گذشت که مشک های آبِ همراهش را خالی کند تا از وزنِ وسائلِ همراهش کم شود . اندیشید که هر وقت به چشمه دیگری در راه رسید دوباره آنها را پُرمی کند .پس از آن نیز اندکی به فکر فرو رفت . تازه متوجّه این موضوع شد که از ابتدای راهش تا به حال تمام وزنِ نانهای همراهش راتحمّل کرده است ، با وجود اینکه در راه از شهرها و آبادیهای بسیاری عبور کرده بود وحتماً در همه جا نان برای خریدن وجود داشته است . خورجین هایش را از سنگ هائی که بوسیله آنها بندهای چادرش را به هنگام شب بر زمین محکم می کرد ، خالی کرد . چوبهای خشکی را که برای روشن کردن آتش به همراه داشت به دور ریخت و مشک های خالی آب و خوراکیهای اضافی را به قیمت خوبی فروخت . به یکباره متوجّه شد که بارَش بسیار سبکتر شده است . رفته رفته متوجّه شد چقدر از فشار زیاد ِ وسایلش زجر کشیده و بخاطر آن چیزهای بسیاری تا به این جایِ سفر از دیدش پنهان شده است .
سفرش را ادامه داد . شاید هم تازه آنرا شروع کرده بود . دیگر برایَش رسیدن به مقصد تنها چیزی نبود که به آن فکر می کرد . در راه چیزهای زیادی بودند که می خواست آنها را تجربه کند .
منبع : اینترنت WWW.rawanshenasi.de