شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

40 حکایت ، 40 راز موفّقیت حکایت پانزدهم


40 حکایت ، 40 راز موفّقیت                                   حکایت پانزدهم

پسرکِ شطرنج باز و راهبِ صومعه !



پسرکی به رئیس صومعه گفت : دلم می خواهد راهب بشوم امّا در زندگی هیچ چیز یاد نگرفته ام . پدرم فقط به من شطرنج یاد داده که هیچ تأثیری درروشنائیِ باطنِ من ندارد. تازه ، بعضی میگویند این بازی ها گناه است .

راهب پاسخ داد : شاید گناه باشد ، شاید هم فقط سرگرمی باشد . شاید صومعه ما به کمی از هردو احتیاج داشته باشد . پدر روحانی خواست برایَش یک صفحه شطرنج بیاورند ، بعد راهبی را صدا زد و دستور داد با جوان شطرنج بازی کند . امّا قبل از شروعِ بازی ، گفت : هر چند به سرگرمی احتیاج داریم ، اما نمی شود بگذاریم همه اهل صومعه شطرنج بازی کنند . فقط بهترین شطرنج باز می تواند در صومعه باشد . اگر این راهب ببازد ، صومعه را ترک می کند و جائی برای تو باز می شود .

پدر روحانی بسیار جدّی صحبت میکرد. جوان احساس کرد مُهم ترین بازیِ زندگی اش را انجام می دهد  عرق سرد بر پیشانی اش نشست . صفحه شطرنج به مرکزِ دنیا تبدیل شده بود ....

نزدیک بود راهب بازی را ببازد . جوان حمله کرد ، امّا بعد نگاه معصوم و پُر قداستِ راهب را دید ؛ چند حرکتِ اشتباه کرد تا راهب بتواند بازی را ببَرَد . حالا دیگر ترجیح می داد آن بازی را ببازد . آن راهب بیشتر به درد مردم می خورد تا او .  ناگهان ، پدر روحانی صفحه شطرنج را روی زمین انداخت و گفت : تو بسیار بیشتر از آن که گمان می کنی ، یاد گرفته ای . ذهنت را بر پیروزی متمرکز کردی و توانستی با نیروی اراده ، جنگ را رهبری کنی . بعد ، احساس محبّت کردی و حاضر شدی خودت را قربانیِ هدفِ بزرگتری کنی . به صومعه خوش آمدی زیرا می دانی چگونه نظم و ترتیب را در کنار محبّت و شَفقَت جای بدهی.                 به نقل از کتاب قصه هائی برای پدران ... اثر پائولو کوئیلو
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد