شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

40حکایت ، 40 راز موفقیّت حکایت هفدهم

40حکایت ، 40 راز موفقیّت             حکایت هفدهم

ضعیف ترین بازیکنِ تیم فوتبال و تشویق پدر !




پسر بچه لاغراندامی که عاشق فوتبال بود، درتمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت، اما چون جثه اش نصف سایربچه های تیم بود،تلاشهایش به جایی نمیرسیدو درتمام بازیها روی نیمکت کنار زمین می نشست. او با پدرش تنها زندگی میکردو رابطه ویژه ای بین آنها وجود داشت. هنگام بازی روی نیمکت می نشست اما پدرش همیشه میان تماشـاچیان بود وبه تشویق او میپرداخت.او هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود اما پدرش باز هم او را تشویق میکرد تا به تمرین هایش ادامه دهد، گرچه به او میگفت که اگردوست ندارد مجبور نیست این کاررا ادامه دهد اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آنرا ادامه دهد. اودرتمام تمرینها، حداکثر تلاش را میکردبه این امید که وقتی بزرگ شد،بتواند درمسابقات شرکت کند.در مدت چهارسال دبیرستان اودرتمام تمرینها شرکت میکرد، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدروفا دارش همچنان درمیان تماشاچیان بودو اورا تشویق میکرد.پس از ورود به دانشگاه پسرجوان تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد. اودرمدت چهارسال دانشگاه هم ،درتمام تمرینها شرکت کرد اما هرگز درهیچ مسابقه ای شرکت نکرد.در یکی از روزهای آخرمسابقه های فصلی فوتبال زمانی که پسربرای آخرین مسابقه به محل تمرین میرفت،مربی با یک تلگرام پیش اوآمد، پسر جوان تلگرام راخواند وسکوت کرد. او درحالیکه سعی میکرد آرام باشد زیر لب گفت: پدرم امروز فوت کرده است، اشکالی ندارد امروز درتمرین شرکت نکنم. مربی با مهربانی دستانش را روی شانه های پسرگذاشت وگفت: « پسرم این هفته استراحت کن حتی برای آخرین بازی در روز شنبه لازم نیست بیائی.» آنروزپسربه آرامی وارد رختکن شدو وسایلش راکناری گذاشت.مربی وبازیکنان ازدیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند.اوبه مربی گفت:لطفاً اجازه دهید امروزبازی کنم،فقط همین یک امروز.مربی درنهایت دلش به حال او سوخت وگفت: باشد میتوانی بازی کنی.درحین مسابقه مربی وبازیکنان،نمیتوانستند آنچه رامیدیدند باورکنند. این پسر که هرگز پیش ازآن درهیچ مسابقه ای شرکت نکرده بود تمام حرکاتش به جا ومناسب بود تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمیتوا نست اورا متوقف کند، میدوید، پاس میداد وبه خوبی دفاع میکرد. در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجربه بردتیم شدبازیکنان اوراروی دستانشان بالابردند وتماشاچیان او را تشویق میکردند. وقتی تما شا چیان ورز شگاه را ترک کردند مربی دید پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است مربی گفت: پسرم من نمی توانم باور کنم، تو فوق العاده بودی بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی. پسر در حالی که اشک چشمانش را پُرکرده بود پاسخ داد: میدانید پدرم فوت کرده بود. آیا میدانستید او نا بینا بود! سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست وگفت: پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت میکرد اما امروز اولین روزی بود که او میتوا نست به راستی مسابقه را ببیند و من می خواستم به او نشان دهم که میتوانم خوب بازی کنم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد