شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

40 حکایت 40 راز موفقیت حکایت هجدهم

40 حکایت 40 راز موفقیت    حکایت هجدهم                                                   

حیواناتِ مزرعه و تله موشِ خانگی !




مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود . موش از شکاف دیوار سرک کشید اما از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید می گفت : « توی مزرعه یک تله موش آورده اند ، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است ... » . مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی . به هر حال من کاری با تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد » .میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدائی بلند سر داد و گفت : « آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب میدانی که تله موش به من ربطی ندارد » موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت  امّا گاو هم با شنیدن خبر سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاو توی تله موش بیفتد ! » او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد . سرانجام موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت ودر این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد چه می شود؟ نیمه های همان شب ، صدایِ شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند . او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تاریکی تقلّا می کرده ، موش نبوده بلکه مارِخطرناکی است که دُمش درتله گیر کرده است . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و... مزرعه دار همسرش را به بیمارستان رساند و بعد از چند روز ، حالِ وی بهتر شد اما روزی که به خانه برگشت هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت اوآمده بود گفت : « برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذائی مثل سوپ مرغ نیست » . صاحب مزرعه که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید . اما هرچه صبر کردند تبِ بیمار قطع نشد . بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند  برای همین مرد مجبور شد میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان غذا بپزد . روزها می گذشت و حالِ زنِ مزرعه دار هر روز بدتر می شد تا اینکه یکروز صبح ، در حالیکه از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مُردن او خیلی زود در روستا پیچید . افراد زیادی درمراسم خاکسپاری اوشرکت کردند . بنابراین مرد مجبورشد از گاوش هم بگذرد و غذای مُفصّلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .حالا ، موش به تنهائی در مزرعه می گردید وبه حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند !
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد