شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

40 حکایت ، 40 راز موفّقیّت حکایت بیستم

40 حکایت ، 40 راز موفّقیّت       حکایت بیستم

دخترکِ فداکار و مُعجزة خریدنی !



وقتی سارا دخترک 8 ساله ای بود ، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند . فهمید که برادرش سخت بیماراست وآنها پولی برای مداوای اوندارند . پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحیِ پُرخرج برادر را بپردازد . سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط مُعجزه می تواند پسرمان را نجات دهد . سارا با ناراحتی به اتاق خوابـش رفت و از زیر تخت قُلَّکِ کوچکش را بیرون آورد ، قلّک را شکـست وسکّه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمُرد ، فقط 5 دلاربود .سارا آهسته از درِ پُشتی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به اوتوجّه کند .داروسازسرش شلوغتر از آن بود که متوجه بچه ای 8 ساله شود . بالاخره حوصلة دخترک سر رفت وسکّه هارا روی شیشة پیشخوان ریخت . داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت : چه می خواهی ؟

دخترک جواب داد : « برادرم خیلی مریض است ، می خواهم معجزه بخرم » داروساز با تعجّب پرسید : « ببخشید !؟ » دخترک توضیح داد : « برادر کوچک من داخلِ سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند اورا نجات دهد . من هم میخواهم معجزه بخرم . قیمتش چقدر است ؟ » داروساز گفت : « متأسّفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم » چشمان سارا پُر ازاشک شد و گفت : « شما را به خدا ، او خیلی مریض است ، پدرم پول ندارد تا معجزه بخَرَد . این هم تمامِ پولِ من است . من کجا می توانم معجزه بخرم ؟ »

مردی که در گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز ومرتّبی داشت ، ازدخترک پرسید : « چقدرپول داری ؟ » دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندی زد وگفت : « آه چه جالب ، فکر می کنم این پول برای خرید معجزة برادرت کافی باشد ! » بعد به آرامی دست اورا گرفت وگفت : « من میخواهم برادر و والدینت را ببـینم  فکر می کنم معجزة برادرت پیش من باشد . »

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود . فردای آنروز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفّقیّت انجام شد و اورا از مرگ نجات داد . پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت : « ازشما متشکرم ، نجات پسرم یک معجزة واقعی بود ، می خواهم بدانم چگونه میتوانم بابت هزینه جراحی از شما تشکر کنم و هزینه آنرا پرداخت نمایم ؟ » دکتر لبخندی زد و گفت : « هزینه عمل جراحی قبلاً پرداخت شده است ! »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد