40 حکایت ، 40 راز موفّقیّت حکایت بیستم
دخترکِ فداکار و مُعجزة خریدنی !
دخترک جواب داد : « برادرم خیلی مریض است ، می خواهم معجزه بخرم » داروساز با تعجّب پرسید : « ببخشید !؟ » دخترک توضیح داد : « برادر کوچک من داخلِ سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند اورا نجات دهد . من هم میخواهم معجزه بخرم . قیمتش چقدر است ؟ » داروساز گفت : « متأسّفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم » چشمان سارا پُر ازاشک شد و گفت : « شما را به خدا ، او خیلی مریض است ، پدرم پول ندارد تا معجزه بخَرَد . این هم تمامِ پولِ من است . من کجا می توانم معجزه بخرم ؟ »
مردی که در گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز ومرتّبی داشت ، ازدخترک پرسید : « چقدرپول داری ؟ » دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندی زد وگفت : « آه چه جالب ، فکر می کنم این پول برای خرید معجزة برادرت کافی باشد ! » بعد به آرامی دست اورا گرفت وگفت : « من میخواهم برادر و والدینت را ببـینم فکر می کنم معجزة برادرت پیش من باشد . »
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود . فردای آنروز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفّقیّت انجام شد و اورا از مرگ نجات داد . پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت : « ازشما متشکرم ، نجات پسرم یک معجزة واقعی بود ، می خواهم بدانم چگونه میتوانم بابت هزینه جراحی از شما تشکر کنم و هزینه آنرا پرداخت نمایم ؟ » دکتر لبخندی زد و گفت : « هزینه عمل جراحی قبلاً پرداخت شده است ! »