40 حکایت ، 40 راز موفقیت حکایت بیست و دوّم
مشاجرة برگ سبزِ مقاوم و شاخة مغرورِ درخت !
شاخه ای مغرور از درختی زیبا در باغ با تمام قدرت خودش را تکان داد وبا این تکان ، برگ های ضعیف و کم طاقت از آن جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند .
شاخه چندین بار دیگر نیز این کار را با غرورِ خاصّی تکرار کرد تا اینکه تمام برگها جدا شده و بر زمین ریختند . شاخه غرق لذّت از موفقیتش بود که ناگهان برگ سبزِ درشت و زیبائی را دید که محکم به انتهای شاخه چسبیده بود و همچنان در مقابل اُفتادن مقاومت می کرد .اغبان تبر به دست در حال گشتو گذار درون باغ بود وبه هر شاخة خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد وبا خود می برد ولی وقتی چشمش به آن شاخه افتاد ، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان ، مُشاجره میان شاخه و برگ بالا گرفت .شاخه که خودرا مالک وصاحب اختیاربرگ میدانست فکرمیکرد چون روزی و امکان رشد برگ به دست اوست، حق دارد به او زندگی ببخشد یا از ادامه حیات او جلوگیری کند و دراین میان هیچ شأن واعتباری برای برگ قائل نبود، غافل ازاینکه خود شاخه ای کوچک از انبوه شاخه های کوچک و بزرگ درختی سرسبز و زیبا در میان صدها درخت دیگر باغ است. بالاخره شاخه که از نظر قدرت ظاهری بر برگ سبز تسلط داشت و سعی میکرد برتری خود را به رُخ او بکشد از کوره در رفت و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا اینکه برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و روی زمین افتاد .
باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه بی برگ افتاد ، بی درنگ آن را قطع کرد و شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد و در همین حال صدای برگ جوان را شنید که می گفت : « اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کردی نشانة حیات تو من بودم !
برای تهیه ی کتاب چهل حکایت ،چهل راز موفقیت ،اینجا را کلیک کنید .