40 حکایت ، 40 راز موفقیت حکایت بیست و سوّم
پسرکِ مهربان و توله سگِ لَنگ !
سالها پیش کشاورزی به همراه خانواده اش در مزرعه ای زندگی می کرد . سگ نگهبان مزرعه آنها که از نژاد خوبی بود به تازگی صاحب پنج توله پشمالوی زیبا شده بود . کشاورز تصمیم گرفت توله هارا بفروشد وبا پول فروش آنها بخشی از مشکلاتشان را حل کند . روی کاغذ اطلاعیه ای نوشت با این مضمون : « توله سگ های فروشی » و رفت تا اطلاعیه را روی صندوق پست کنار مزرعه بچسباند .
در حال چسباندن اطلاعیه بود که احساس کرد چند لحظه ای است پسربچه ای آنجا ایستاده وبه او نگاه می کند . پسر کوچولو پرسید : « یکی از آنها را به من می فروشید ؟ » کشاورز گفت : « این سگ ها از نژاد خوبی هستند ، با ارزشند . چقدر پول داری ؟ » پسر کوچولو پولهائی را که در مشتش نگه داشته بود نشان داد وگفت : « این کافیه ؟ »کشاورز گفت : « بله با تخفیفی که به تو می دهم می توانی یکی را برداری .» وسپس سوتی زد و با صدای سوت او یک مادّه سگ با چهار توله فسقلی اش که شبیه توپهای پشمی کوچولو بودند از لانه بیرون آمدند وبه سمت کشاورز دویدند . دوباره صدائی از لانه آمد و یک توله سگ لاغر که از توله های دیگر کوچک تر بود بیرون آمد .توله پشمالوی کوچولو لنگ لنگان به سمت بقیه رفت .
چشم های پسرک از خوشحالی برق زد و با اشتیاق رو به کشاورز کرد وگفت : « من همان را می خواهم » و به سگ کوچولو اشاره کرد . کشاورز با تعجّب گفت : « پسرم این توله نمی تواند مثل توله های دیگر بدود . بهتر است یکی دیگر را انتخاب کنی تا بتواند با تو بازی کند .»
پسر کوچولو در حالیکه پاچه شلوارش را بالا می زد وآتل فولادی را که دوطرف پای اورا به کفش مخصوص وصل کرده بود را نشان می داد به کشاورز نگاه کرد وگفت : « می بینی آقا !!! من هم نمی توانم به خوبی بدوم و این توله به کسی نیاز دارد که وضعیتش را به خوبی درک کند .»
در محیط کار و زندگی ما افراد زیادی وجود دارند که نیاز دارند کسی آنها را درک کند . درکِ مُتقابل برای کسانی که مُشکل مُشابهی دارند ، بسیار حائز اهمیت است .