نمی دانم چرا بر دیده ام خوابی نمی آید
همه اندیشه ام را بی وفایی
چون مغیلان سخت می تابد
بیاد آنکه شب هنگام ،در هنگامه ای مبهم
به دست خویش آن یارم
-همان تارم –
به روی میخ سرد گوشه ی دیوار بنهادم
ندانم من چسان بگذشت آن دم
کز وفای مهربان یارم
-همان تارم-چه آسان وچه دور از مردی ورادی
همه آن خاطرات تلخ وشیرین را
برای اندکی از مال دنیایی
بدادم فارغ از هر گونه عشق وشور وشیدایی
به او گفتم من آن راز مگوی خلوت دل را
به او گفتم غم وعشق وسخنهای درونم را
من لبریز از کبر وغرور سخت مردانه
که اشکم را کسی حتی شریک خستگی هایم
نمی دیده است
بر او تنهای تنها اشک خود را فاش می کردم
که او تنهای تنها ،همنشینم بود وبا من بود
آری
همنشینم بود وبا من بود