شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

40 حکایت ، 40 راز موفقیّت حکایت بیست و پنجم

40 حکایت ، 40 راز موفقیّت           حکایت بیست و پنجم

پسرکِ یک دست و قهرمانی در مسابقات جودو !



پسربچة 9 سا له ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد . او دست چپش را در یک حادثه از دست داده بود ولی ورزشِ جودو را خیلی دوست داشت. به همین دلیل پدرش اورا نزد استاد جودویِ معروفی بُرد واز او خواست تا به پسرش تعلیم دهد . استاد هم آموزشِ او را پذیرفت . سه ماه گذشت امّا پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد .یک روز نزد استاد رفت وبا اَدای احترام به او گفت : « استاد ، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید ؟ » استاد لبخندی زد و گفت : « همین یک حرکت برای تو کافی است . »

پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد . چند ماه بعد استاد پسر را به نخستین مسابقه بُرد. پسر در اولین مسابقه بَرنده شد . پدر و مادرش که از پیروزی او بسیار شاد بودند ، به شدّت تشویقش می کردند . پسر در دور دوّم و سوّم هم برنده شد تا به مرحله نهائی رسید . حریف او یک پسرِ قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید با او روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که بَرنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد و حریف یک ضربة محکم به پسر زد . پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید . داور دستورِ قطع مسابقه را داد ولی استاد مُخالفت کرد و گفت : « نه ، مسابقه باید ادامه پیدا کند . »

سپس دو حریف باز هم رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد . در یک لحظه حریف اشتباه کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید وبَرنده شد ! پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجُّب پرسید : « استاد ، من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم ؟! » استاد با خونسردی گفت : « ضعفِ تو موجبِ پیروزی ات شد ! وقتی تو آن فنّ همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها را مُقابله با تو این بود که دست چپ تورا بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی ! »


برای تهیه کتاب چهل حکایت ،چهل راز موفقیت به اینجا مراجعه فرمائید .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد