40حکایت ، 40 راز موفقیّت حکایت بیست و ششم
گفتگویِ پیش از تولُّد با خالق مهربان !
کودکی که آمادة تولّد بود ، به پیشگاه پروردگارمهربان پیغام فرستاد : « می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید ، امّا من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟ » خداوند پاسخ داد : « از میان بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .او در انتظار تُست و از تو نگهداری خواهد کرد . »
امّا کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یانه! می گفت اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم واین برای یک زندگیِ شاد در محضر پروردگارم کافی است . مأمورِ الهی تبسّمی کرد واز جانب خداوند پیغـام آورد : « فرشتة تو در دنیا برایَت آواز خواهد خواندو هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشقِ اورا احساس خواهی کرد وشاد خواهی بود » اما او نگرانی دیگری هم داشت: «من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنهارا نمی دانم ؟ امّا باز هم پاسخ آمد: « فرشتة تو زیباترین و شیرین ترین واژه هائی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقّت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی .»
کودک با ناراحتی گفت : « وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم ؟ من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ، ناراحت خواهم بود .» خداوند برای این سؤال هم پاسخی داشت:«فرشته ات به تو یاد می دهد که چگونه دُعا کنی. اوهمیشه دربارة من با توصحبت خواهد نمود وبه تو راه بازگشت به نزد مرا خواهد آموخت ، گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود. »
اوباز هم سؤال داشت : « شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من مواظبت خواهد کرد ؟ » جواب آمد : « فرشته ات از تو مراقبت و محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود . »
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهائی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که چاره ای نیست و به زودی نوبتِ او فرا میرسد و باید سفرش را آغاز کند . او به آرامی آخرین سؤال خود را از خداوند پرسید : « خدایا ! اگر باید همین حالا بروم ، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوئید . » در این هنگام نسیم لطف و رحمت الهی را در وجود خود حس کرد واینگونه شنید :« نام فرشته ات اهمیّتی ندارد به راحتی می توانی او را مادر صدا کُنی . »