40حکایت ، 40 راز
موفقیّت حکایت
بیست وهشتم
پسرکِ زرنگ و دیدارِ شبانه
با پدر!

مردی
دیر وقت ، خسته و عصبانی ،
از سرِ کار به خانه بازگشـت . دمِ در ، پسرِ هشت ساله اش که در انتظار او
بود گفت
: « بابا یک سؤال از شما بپُرسم ؟ » پدر با بی حوصلگی گفت : « چه سؤالی ؟ »
پسر
پُرسید : « بابا ، شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید ؟ » مرد با
عصبانیت
پاسخ داد : « این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنین سؤالی میکنی؟» وقتی
پسراصرارکرد:
« فقط میخواهم بدانم. بگوئید برای هرساعت کار چقدر پول میگیرید ؟ »
مرد با عصبانیت
پاسخ داد : « این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنین سؤالی میکنی؟» وقتی پسراصرارکرد:
« فقط میخواهم بدانم. بگوئید برای هرساعت کار چقدر پول میگیرید ؟ » پدر گفت : «
اگر باید بدانی خوب می گویم ، 2 دلار » پسر کوچولو در حالی که سرش پائین بود آه
کشید . سپس به پدرش نگاه کرد و گفت : « می شود لطفاً یک دلار به من قرض بدهید ؟ »
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت : « اگر دلیلت برای پُرسیدنِ این سؤال فقط این بود که
پولی برای خریدنِ یک اسباب بازیِ مزخرف از من بگیری ، سریع به اتاقت برو ، فکر کن
و ببین که چرا اینقدر خودخواه هستی . من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین
رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم » پسرک
آرام به اتاقش رفت و در را بست . مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد : « چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از
من چنین سؤالی بپرسد ؟ »
بعد از گذشـتِ مدّتی مادر که صدای گفتگوی آنها را شنیده بود ، آمد و
گفت : « پسرمان کودک با هوشی است و حتماً برای درخواستش دلیل قانع کننده ای دارد
.» پدر فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تُند و خشن رفتار کرده است شاید واقعاً
چیزی بوده که برای خریدش به یک دلار پول نیاز داشته ، به خصوص اینکه خیلی کم پیش
می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند . مرد به سمت اتاق پسر رفت ، در را باز کرد و
گفت : « فکر کردم امشب با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود
وهمة ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا این یک دلاری که خواسته بودی » پسرک خندید
و فریاد زد : « متشکرم بابا ! » بعد دستش را زیر بالِش بُرد و چند سکّه بیرون آورد
. مرد وقتی دید پسرک خودش هم پول داشته است گفت : « با اینکه خودت پول داشتی چرا
از من پول می خواستی ؟ » پسر کوچولو پاسخ
داد : « برای اینکه پولم کافی نبود ولی الان هست . حالا من 2 دلار دارم و می توانم
یک ساعت از کار شما را بِخَرَم تا فردا شب یک ساعت زودتر به خانه بیائید! دوست
دارم با شما شام بخورم و... »