40حکایت ، 40 راز موفقیّت حکایت سی و هشتم
دستِ کمکِ خداوند وکوهنوردِ بی اعتماد !
کوهنوردی آرزوی فتح قُلّة مُرتفعی را درسرداشت. او پس از سالها بالاخره سفرِ کوهستانیِ خود را درفصل زمستان آغاز کرد ولی از آنجا که افتخارِ کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهائی از کوه بالا برود .او هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بود که کم کم خورشید غروب کرد و تاریکی شب، بلندی های کوه را تماماً دربرگرفت. حالا دیگر مرد به سختی جلویِ پایِ خود را می دید. ا بر، رویِ ماه و ستارگان را پوشانده بود وهوا لحظه به لحظه سرد تر میشُد. همانطور که از کوه بالا می رفت تا جائی را برای استراحتِ شبانه پیدا کند پایش لیز خورد و...
درحالیکه به سرعت سقوط میکرد، احساس کرد طنابی که به همراه دارد به صخره ای گیر کرده و به دور کمرش پیچیده ومُحکم شد. فعلاً از مرگِ حتمی نجات یافته بود! بدنش میان آسمان و زمین مُعلَّق مانده و فقط طناب او را نگه داشته بود. درآن لحظاتِ ترس و دلهُره، همة رویداد های خوب و بدِ زندگی به یادش آمد . اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است. در این لحظات، چاره ای برایَش نمانده بود جُز اینکه در تنهائی فریاد بکشد: « خدایا کمکم کن» ناگهان صدای رَسـا و پُرطنینی ازآسمان شنید:«ازخداوند چه میخواهی؟»باالتماس گفت:«ای خدا؛ نجاتم بده»دوباره ندائی به گوشش رسید: «واقعاً باور داری که خداونـد میتواند تورا نجا ت بدهد!؟» مرد پاسـخ داد: « البته که باور دارم.» و این دفعه شنیـد که به او می گویند :« اگر باور داری، طنابی که به کَمرَت بسته شده و تورا نگه داشته است با چاقوئی که به همراه داری پاره کُن! » یک لحظه سکوت و.... اما او جرأتِ اعتماد به این ندایِ آسمانی را نداشت!
بالاخره مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچَسبَد و آنرا به هیچ قیمتی رها نکند! چند روز بعد در خبرها آمده بود:« یک کوهنوردِ یخ زده را مُرده پیدا کرده اند. بدنش از یک طناب آویزان بوده و با دستهایش مُحکم طنابی را گرفته بوده است. او فقط یک متر با زمینِ زیر پایِ خود، فاصله داشته است.