شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

40حکایت ، 40 راز موفقیّت حکایت سی و نهم

عاقبتِ افسرِ امپراتور و تصمیمِ مردم روستا !


مردی حکیم ازراهی میگذشت. متوجه شد جمعیتی دور مجروحی جمع شده اند و با خوشحالی به او می نگرند و هیچ کمکی به او نمی کنند . با تعجب خود را به لا به لای جمعیت به مجروح رساند و دید او مردی است میانسال و درشت هیکل که از اسب بر زمین سقوط کرده و آسیب سختی دیده است . مرد حکیم با تعجّب از مردم پرسید : « چرا به او کمک نمی کنید و او را به طبیب نمی رسانید؟ »

یکی از بین جمعیت با خوشحالی گفت : « شما نمی دانید این آدم چقدر پست است . او باج گیری است که به همه مردمِ این دیارظلم روا داشته وهیچ کس از شرّ اذیّت های او در اَمان نبوده است .

او چون دوستِ کدخدا و افسرِ امپراتور است ، هرکاری دلش بخواهد انجام می دهد و هیچ کس هم جرأت نمی کند اعتراض کند . الان هم از بس به اسبِ بیچاره شلّاق زد ، اسب رم کرد و اورا اینچنین بر زمین کوبید. ما از این بابت بسیار خوشحالیم و امیدواریم که اسب برگردد وباز هم به او صدمه بزند ! »

مرد حکیم سرش را به علامتِ تأسّف تکان داد وگفت :« من اَعمالِ این مرد را تأیید نمی کنم. او اگر سالم بود شاید لایق مجازاتی بسیار بدتر هم بود امّا الان آنچه مقابل شماست، انسانی است زخمی که عذاب می کشد. اگر به او کمک نکنید در مقابل وجدان و ندای درونیِ خودتان همیشه سرافکنده خواهید بود که چرا یک انسان را در حال ناتوانی و زجر کشیدن به تماشا نشسته اید و ارزش انسانیِ خود را زیر سؤال بُرده اید . اگر شما راست بگوئید و او واقعاً آدم نادرستی باشد ، بدانید در این لحظات با جمع کردن شما به دور خودش و وادارسازی شما به کمک نکردنش ، باعث شده که آخرین و گرانبهاترین داشته های شما یعنی ارزشهای انسانی و اخلاقی را هم از شما بگیرد و آخرین ضربه را به روح شما وارد سازد. پیشنهاد می کنم او را به درمانگاه برسانید وبعد به حامیانش خبر دهید که برای بُردنش بیایند. با این کار شما انسان باقی می مانید و او تا آخر عمر شرمندة این اخلاق و انسانیت شما خواهد بود .

تعدادی از مردم متوجه اشتباه خود شدند ، بلافاصله قدم پیش گذاشتند و با کمک مرد حکیم ، افسرِ زخمی را نزد طبیب بردند. از قضا آن مرد توانست جان سالم به در بَرَد و بعد از چند ماه مجدداً سالم و سرحال سوار اسب شود. می گویند از آن به بعد جادّه های آن منطقه از راهزن خالی شد و امنیّت کامل حاکم گردیـد. همه می گفتند مردِ درشت هیکل به جبران بزرگواری آن مردم، بطور شبانه روزی از آن روستا نگهبانی می کند تا آسیبی به مردم آن دیار نرسد.


                                                                        

به نقل از دوهفته نامه موفقیت شماره 161


تشکر از جناب آقای حمید نصری
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد