شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

حکایت اول

حکایت اوّل

حکایت تخته سنگِ وسطِ جادّه !

در زمانهای گذشته ، حاکم جدید شهر که مرد عاقل و فهمیده ای بود ، تخته سنگی را در وسط جادّه قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند ، خودش را جائی مخفی کرد.

 بعضی از بازرگانان و ندیمانِ ثروتمندِ حاکمِ قبلی ، بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غُرولُند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد.حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...

با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت. نزدیک غروب یک روستائی که پُشتش بار میوه و سبزیجات بود به نزدیک سنگ رسید. بارهایش را زمین گذاشت و با هرزحمتی بود تخته سنگ رااز وسط جادّه برداشت وآنرا کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیرِتخته سنگ قرارداده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکّه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. درآن یادداشت نوشته شده بود:

هرسدّ و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد