شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

شاهدان

بی قرار هیچ قراری نبودم ،مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی.

ساعتها



ساعتها را بگذارید بخوابند ،بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست .

باطل می تواند فتح کند ،تسخیر کند ،بکشد ،اما نمی تواند پیروز شود .

چه  هراس انگیز است چراغی بر افروختن در آنجا که جز زشتی هیچ نیست .


دکتر شریعتی

وای سرم

چقدر خوب است که قلب انسان بجای مغزش نیست .وقتی قلبی از رنج واندوه لبریز می شود با تپیدنش آنها را جابجا می کند واین جابجایی خود باعث تسکین درد می شود .این روزهای فکر می کنم قلب دیگری در سرم وجود دارد .قلبی که پر از درد است تپیدن آن نه تنها آرامم نمی کند بلکه چشمان وابروانم را نیز عبوسانه از درد در هم می کشد.

قلب سرم می تپد ونتیجه ی آن درد محبوسی است که در زندان استخوانی وبدون منفذ سرم به شقیقه هایم برخورد می کند

وای چقدر سرم درد می کند !!!

خاموشی زاینده رود


 


من اکنون لحظات ناب وزیبای تنهائیم را در کنار رود پر هیاهو اما خاموش زاینده رود می گذرانم.به هر سوی می نگرم گویی حلقوم پرفریاد و خروشان این رگ زندگانی شهر تاریخی اصفهان خشکیده و زبان در کامش فسرده است .

اینجا تنها مجال خود نمایی علفهای هرزی شده است که در نبود تلاطم آبهای آرام و آرامبخش زاینده رود در نهایت بی نظمی زمین را پوشانده است .

دیگر نمی توان روان اندوهبار وغمناک را به روانی ِآبهای زیبا داد وطراوت وشادابی را گرفت .

اینجا ، آن بنا های پرعظمتی که تاریخ گویایی از قدمت و فرهنگ وهنر ومعماری بوده است وبا جریان آب، حیات و زیبایی می گرفت در سکوتی مرگبار و اندوهبار کویر ی زاینده رود فرو رفته است .

شاه نشین پل خواجو میزبان خوبی برای غزلخوانان و آواز خوانان عاشق نیست دیگر هیچ عابری گوش خسته ی  خود را بر صدای آبها ی این رود نمی سپرد ولحظه ای برای شنیدن آوازها توقف نمی کند و با شتاب از روی پل همچنان در خود فر وفته می گذرد .


دوست نازنینی پس از بردن نام زاینده رود گفت :آتشی بر جانم افتاد که جز با دیدن ودستی بردن در آن رود پاک خاموش نخواهد شد .با شرمساری می گویم این رود دیگر آتشی را خاموش نخواهد کرد اما خاموشی اش دلهای زیادی را به آتش کشیده است .


(این عکس  حد فاصل پل فلزی و و پل مارنان(بیشه حبیب) در تاریخ جمعه نهم اردیبهشت ماه 1390 است .)


معرفی وب سایت استاد اکبر یاوریان

این وبسایت تصمیم دارد ماهانه یک قطعه ی آموزشی در سطوح ابتدایی، متوسط و پیشرفته و یا نکات آموزشی برای تار و سه تار را بصورت نت،صدا یا فیلم برای علاقه مندان در بخش آموزش قرار دهد.

این بخش از برنامه سایت بنابر درخواست هنرجویان  و همکاری صمیمانه استاد یاوریان انجام میشود.

اکبر یاوریان فرزند اسماعیل متولد 1343 در محله پشت بازار خرم آباد لرستان.از کودکی به شعر و موسیقی علاقه مند بود و گاه چکامه ای کودکانه می سرود. در دوره راهنمایی با تمرینی کوتاه مدت به خوشنویسی پرداخت و پس از شرکت در مسابقات شهرستان و استان  و کسب رتبه ای به دلیل شرایط اقتصادی، تداوم نیافت.

از سال 1359 به موسیقی روی آورد قریب 32 سال است که در عالم هنر مشغول تلمذ است.

فعالیت های هنری:

نوازندگی تار و سه تار و کمانچه که حاصل آن کنسرت های متعددی در اقصا نقاط ایران از جمله : اصفهان، شیراز، یاسوج، تهران، اهواز، مسجد سلیمان و … بوده.


از افتخار بنده این است که چندین سال شاگرد این مرد متواضع وفرهیخته می باشم .سلامتی و بهروزی این استاد بزرگ را از خداوند متعال خواهانم .


ورود به وب سایت فرهنگی هنری اکبر یاوریان

نغمه ی ساز رادیو بامداد بخش اول

نغمه ی ساز



رادیو بامداد، رادیوی ایرانیان شمال کالیفرنیا، از ساکرامنتو پخش می شود و هدف آن ایجاد صدای مشترک ایرانیان این منطقه است و برنامه های آن با همکاری داوطلبانهء چهره های فرهنگی این  منطقه تهیه و پخش می شود. این برنامه‌ها برای مدتی‌ با عنوان نغمه‌های ایرانی‌ از رادیو کوچه هم پخش شده وتهیه کنندگان ومجریان خوب این مجموعه جناب آقای آرش جزینی وسرکار خانم آوا رافت می باشند .

دوست عزیز ونادیده  جناب آقای احسان کوثری مجموعه برنامه های ارزشمندی را برای شاهدان ارسال کرده اند که یکی از آنها مجموعه برنامه ی 56 قسمتی رادیو بامداد است این مجموعه  طی شش مرحله تقدیم یاران شاهدان خواهد شد .

ضمن تشکر وسپاسگزاری فراوان از جناب کوثری عزیز بخش اول این برنامه ها را تقدیم می نمایم .

لازم به یاد آوری است این برنامه ها خود کتابی گویا در مورد هنرمندان موسیقی است که با توجه به حجم کم برنامه ها تاکید می شود دوستان آنها را دریافت  نمایند .شماره های اعلام شده فقط جهت نام گذاری وترتیب ارائه در شاهدان است .



نغمه ساز برنامه شماره 1 رادیو بامداد این برنامه ای در مورد استاد ابواحسن صبا .


نغمه ساز برنامه شماره 2 رادیو بامداد این برنامه ای در مورد استاد احمد عبادی  .


نغمه ساز برنامه شماره 3 رادیو بامداد این برنامه ای در مورد استاد ادیب خوانساری  .


نغمه ساز برنامه شماره 4 رادیو بامداد این برنامه ای در مورد استاد اسد الله ملک  .


نغمه ساز برنامه شماره 5 رادیو بامداد این برنامه ای در مورد استاد  اکبر گلپایگانی   .


نغمه ساز برنامه شماره 6 رادیو بامداد این برنامه ای در مورد بیژن بیژنی     .


نغمه ساز برنامه شماره 7 رادیو بامداد این برنامه ای در مورد استاد پرویز مشکاتیان      .


نغمه ساز برنامه شماره 8 رادیو بامداد این برنامه ای در مورد استاد پرویز یاحقی قسمت اول     .


نغمه ساز برنامه شماره 9 رادیو بامداد این برنامه ای در مورد استاد پرویز یاحقی قسمت دوم         .


نغمه ساز برنامه شماره 10 رادیو بامداد این برنامه ای در خانم پریسا.


سرگذشت رادیو


برنامه ی سرگذشت رادیو با حضور قاسم جبلی

1

این برنامه به مدت 28دقیقه با حجم 26 mb


برنامه ی سرگذشت رادیو با حضور قاسم جبلی 2


این برنامه به مدت 8 دقیقه با حجم 7 mb


برنامه ی سرگذشت رادیو با حضور قاسم جبلی 3


این برنامه به مدت 24 دقیقه با حجم 24 mb


برنامه ی سرگذشت رادیو با حضور محمد میر نقیبی


این برنامه به مدت 30 دقیقه با حجم 28 mb


مطلب جالبی با عنوان "ورق خوردن تاریخ رادیو در ساختمان ارگ "اطلاعات بسیار جالبی در مورد رادیو ارائه می دهد . با کلیک کردن اینجا این مطلب را مطالعه کنید .

اسمر اسمر



اسمر اسمر

هی داد هی بی داد کس دیار نییه
هی داد هی بی داد کس دیار نییه
کس له درد کس خوور دار نیـه
اسمر یارم جووانه
اسمر یارم جووانه وک مانگی تاوانه اسمر اسمر

اسمر یارم جووانه
اسمر یارم جووانه وک مانگی تاوانه اسمر اسمر
تو دور و مِن دور له دوریت قســم
تو دور و مِن دور له دوریت قســم
هر وقته درچو آگِــــر له جـــــثه ام
اسمر یارم جووانه
اسمر یارم جووانه وک مانگی تاوانه اسمر اسمر

اسمر یارم جووانه
اسمر یارم جووانه وک مانگی تاوانه اسمر اسمر

خووم کرماشــانی دوســم قصری یه
خووم کرماشــانی دوســم قصری یه
خاطــــــــر خواهت بیمه تقصیرم نییه
اسمر یارم جووانه
اسمر یارم جووانه وک مانگی تاوانه اسمر اسمر

اسمر یارم جووانه
اسمر یارم جووانه وک مانگی تاوانه اسمر اسمر
اسمر یارم جووانه
اسمر یارم جووانه وک مانگی تاوانه اسمر اسم

این ترانه ی شاد بازخوانی های متفاوتی شده که هر یک رنگ وبوی خاصی دارد.تقدیم به یاران وهمراهان کرمانشاهی که معرفت جزئ جدایی ناپذیر مرام با صفای آنهاست .

متاسفانه نام بعضی ازخوانندگان این ترانه را نمی دانم شما راهنمایی بفرمائید .


اسمر اسمر با صدای هایده 


اسمر اسمر با صدای پری زنگنه


اسمر اسمر با صدای ناشناس


اسمر اسمر با صدای ناشناس


اسمر اسمر با صدای ناشناس

هر چه بود گذشت



قطعه آوازی زیبا در مایه حجاز باصدای هایده اجرا شده در کنسرت لندن

در ادامه ی این آواز ترانه ی شیرین شیرین را می شنوید

تصمیم داشتم کل کنسرت را تقدیم دوستان کنم اما به دلیل حجم بالا ی فایل و سرعت کم اینترنت از این کار منصرف شدم .


هر چه بود گذشت


شکست عهد من و هر چه بود گذشت

به گریه گفتمش آری ولی چه زود گذشت

بهار بود وتو بودی وعشق بود وامید

بهار رفت و تورفتی و هر چه بود گذشت

شبی به عمر گرم خوش گذشت آن شب بود

که در کنار تو با نغمه وسرود گذشت

چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت

شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت

گشود بس گره آن شب زکار بسته ی ما

صبا چو از بر آن زلف مشک سود گذشت

غمین مباش ومیندیش از این سفر که تو را

اگر چه بر دل نازک غمی فزود گذشت

ایرج دهقان ملایری


دریافت آواز


دکلمه ای دیگر با صدای خانم هدا به همراه سه تار بیژن سمندر

دکلمه ای دیگر با صدای خانم هدا به همراه سه تار بیژن سمندر



امسال شکوفه ی نوروز بر نشد

از خاک محنت وافسردگی خویش

امسال سیب سرخ از شاخسار اندوه خود هم جدا نشد

ماهی درون تنگ آرام وغم زده با یاد ژرفنای آبی دریا در خواب رفته بود


دریافت دکلمه (با تشکر از دلنواز عزیز)

دکلمه ای زیبا وشنیدنی از خانم هدا




این دکلمه را خانم هدا در کنسرت لندن که توسط خانم هایده اجرا شد با همراهی پیانو خواندند

ای نسیم صبحگاهان از کجا

ای فرح بخش دل وجان از کجا

از کجا می آیی ای باد صبا

از کدامین سرزیمن با صفا

ای که هستی عطر بیز ومشک ریز

روح را تازه کنی وجسم نیز

.........

می رسی از اصفهان نصف جهان

از سر زاینده رود اصفهان

گویی از گلهای سرخ قمصری

باتو باشد کین چنین دل می بری

تو ز کرمانشاه وکردستان رسی

از کنار زاده ی گردان رسی

جان به قربانت ز تهران آمدی

از سر کوی عزیزان آمدی

وه که خوش مسرور وشادان آمدی

بر تن بیجان من جان آمدی

و.........


دریافت دکلمه خانم هدا

شانه


شاید همه ی شما دوستان این ترانه ی زیبا را با صدای پوران شنیده باشید  وتعدای نیز با همراهی ویگن .

در این پست این ترانه ی زیبا را با صدای قاسم جبلی نیز می شنوید

آهنگ از عباس شاپوری با الهام از ملودی عربی 

شعر از ناصر رستگار نژاد

بر گیسویت ای جان ، کمتر زن شانه

چون در چین و شکنش دارد دل من کاشانه
چون در چین و شکنش دارد دل من کاشانه

بگشا ز مویت گرهی چند ای مه
تا بگشایی گرهی شاید ز دل دیوانه
تا بگشایی گرهی شاید ز دل دیوانه

دل در مویت دارد خانه
مجنون گردد چو زنی هر دم شانه
مجنون گردد چو زنی هر دم شانه

بر گیسویت ای جان ، کمتر زن شانه
چون در چین و شکنش دارد دل من کاشانه
چون در چین و شکنش دارد دل من کاشانه

بگشا ز مویت گرهی چند ای مه
تا بگشایی گرهی شاید ز دل دیوانه
تا بگشایی گرهی شاید ز دل دیوانه

دل در مویت دارد خانه
مجنون گردد چو زنی هر دم شانه
مجنون گردد چو زنی هر دم شانه

در حلقه مویت بس دل اسیر است
بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه
بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه

بر گیسویت ای جان ، کمتر زن شانه
چون در چین و شکنش دارد دل من کاشانه
چون در چین و شکنش دارد دل من کاشانه

بگشا ز مویت گرهی چند ای مه
تا بگشایی گرهی شاید ز دل دیوانه
تا بگشایی گرهی شاید ز دل دیوانه

دل در مویت دارد خانه
مجنون گردد چو زنی هر دم شانه
مجنون گردد چو زنی هر دم شانه

در حلقه مویت بس دل اسیر است
بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه
بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه

دل در مویت دارد خانه
مجنون گردد چو زنی هر دم شانه
مجنون گردد چو زنی هر دم شانه

 

ترانه ی شانه با صدای پوران

ترانه ی شانه با صدای پوران و ویگن

ترانه ی شانه با صدای قاسم جبلی

دو اجرای زیبا از ترانه ی بگذر از کوی ما



بگذر از کوی ما     
               
کن نظر سوی ما   
                                  
به هر طرف ببین چو رو کنم
در پی من روان   
                
گشته پیر و جوان     
                                   
از این جنون چه گفتگو کنم
به گـــریه ندامتــم          
                   
ز انتظــــار بی پایـه ای
چو می کند ملامتم      
                    
ز جفای تو همسایه ای

چه گفتگو برای او کنم       
                                      
بر این بلا چگونه خو کنم

ای فرزانگان، بر دیوانگان،این ملامت چرا کنید
                                            
کم تماشای ما کنید
از من بگذرید، راه خود روید، عاشقان را رها کنید
                                             
کم تماشای ما کنید
مگر به شهر شما   
                
قسم شما را به خدا

جنون عاشقی تماشا دارد   

                              بسوزد آنکه هست و حاشا دارد

من عاشقم و گنه کار    
                   
آیا همه شما بی گناهید
من گمرهم و بی قرار
                 
آیا همه شما سر به راهید
                                      
آیا همه شما بی گناهید

  ترانه سرا:رحیم معینی کرمانشاهی

خواننده اصلی:بانو مرضیه

آهنگساز:همایون خرم
دستگاه:همایون

دریافت این ترانه با صدای مرضیه

دریافت این ترانه با صدای محمود جهان

که هنوز انسانیم .....

کاش می شد که کسی می آمد

باور تیره ما را می شست

وبه ما می فهماند

دل ما منزل تاریکی نیست

اخم بر چهره بسی نازیباست

بهترین وقت همان لبخند است

کاش می شد

که به انگشت نخی می بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
که هنوز انسانیم
که هنوز انسانیم

که هنوز انسانیم

انقلاب کیمیاگرانه

به زودی جشنی خواهم گرفت 

ودر آن تمام نامه هایی را که برای نخواندن نوشته ام 

، برای خواندن به زبان آتش می سپارم 

-دلنوشته های هیچ کسم را -

واز نزدیک 

رقص زیبای کلمات را 

بر شعله های بی قرار آتش 

نظاره خواهم کرد

آنگاه 

آزاد ،رها ،سبکبال ومجرد

شاید تکلیف آنانی که رفته اند 

و رد پای اندوهگین خاطراتشان را تنها برایم گذارده اند 

معلومم گردد.

واین جشن نزدیک است .

مرا ببوس نوشته ی محسن مخملباف

زیبا ترین داستان عاشقانه پس از انقلاب



س: نام و مشخصات خود را بنویسید؟

ج: مصطفی…، بیکار، چریک.

س: طریق آشنایی خود را با مرضیه شرح دهید؟

ج: با دوستم حسن برای پخش اعلامیه سر کوچه فشاری قرار روزانه داشتیم. شیوه قرار طوری بود که مثل جوان های دخترباز لباس می پوشیدیم و سر کوچه می نشستیم. روز دومی که سر کوچه فشاری نشسته بودیم، صحبت از آن بود که اعلامیه ها در یک مسافرخانه با پلی کپی دستی چاپ شود ؛ که یک ماشین شخصی به ما شک کرد. دوستم حسن احتمال داد گشت ساواک باشد. برای رد گم کردن به دسته دخترهایی که از دبیرستان بر می گشتند نگاه کرد و به من گفت " مصطفی نگاه کن تا وضعیت عادی شود." سرم را بالا آوردم و به ظاهر به دخترها اما در واقع به نوشته دیوار روبرو نگاه کردم. " تخلیه چاه، فوری " یک شرم ذاتی و میل به مبارزه، احساسات دیگر را در من تحت الشعاع قرار داده بود. دخترها رفتند و ماشین شخصی هم رفت. در حالی که آدم های تویش تا آخرین لحظه به ما برّ و برّ نگاه می کردند. روی سکوی یک مغازه نشستیم. حسن گفت " پارچه ململ برای چاپ دستی بهتر از چیت است. مرکب پلی کپی راحت تر عبور می کند. اعلامیه های بار پیش خوب از کار در نیامده. دوباره صدای توقف یک ماشین آمد. من سرم را بالا آوردم که ببینم همان ماشین نباشد ؛ یک تاکسی مسافرانش را پیاده می کرد. از کنار تاکسی متوجه دختری شدم که به من نگاه می کرد. برای یک لحظه نگاه ما در هم گره خورد. دختر دو سه قدم دور شد اما برگشت و یکراست به سمت ما آمد. طوری به من نگاه می کرد که انگار مرا می شناسد. حسن هم متوجه دختر شد که داشت کتاب هایش را از دست راستش به دست چپش می داد. بعد بی مقدمه یک سیلی به صورت من زد. حسن جا خورد. دختر گفت " خجالت نمی کشی؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟ می گم بابام  پدرتو در بیاره، " حسن بلند شد، جلوی دست او را گرفت و گفت: " خانوم اشتباه گرفتی." دختر گفت " من اشتباه گرفتم؟! یک ماهه دنبال من می افته." و رفت.

کمی شوکه شده بودم. از خجالت تا گوش هایم سرخ شد. حسن گفت " می شناختیش؟" گفتم " به جان تو نه، عوضی گرفته. باور می کنی؟" خندید و گفت " معلومه وضع ظاهرمون خوب به دختربازها می خوره."

ولی دلچرکین بودم. به خودم گفتم  نکنه حسن فکر کنه من هنوز جذب مبارزه نشدم. اینه که گفتم " از فردا دیگه اینجا قرار نگذاریم." حسن گفت " می ترسی بازم بیاد سراغت؟ " گفتم " حوصله این حرف ها رو ندارم. محل مناسبتری نمی شه برای قرار داشت که از این حرف ها پیش نیاد."

فردا سر کوچه صفاری قرار گذاشتیم. باز وسط های صحبت بودیم که همان دختر پیدایش شد. کمی از دور نگاه کرد. دو سه قدم رفت،  باز برگشت و به سمت ما آمد. به حسن گقتم " باز اومد این دفعه جوابشو  می دم." گفت  "خودتوکنترل کن." دختر جلوی ما ایستاد. کتاب هایش را دست به دست کرد و گفت " چرا ولم نمی کنی؟" بلند شدم ایستادم. حسن منو نشوند و گفت " خانوم دیروز گفتم که عوضی گرفتی." دختر گفت " هیچم عوضی نگرفتم. این هی دنبال من می افته که عاشق چشم های سیاهتم. می خوام تورو بدزدم با خودم ببرم." گفتم " حسن این لباس قرمساقیو تو تن من کردی." حسن گفت " آروم باش." و دختر را کشید کنار با او حرف زد و او را دست به سر کرد. گفتم " حسن دیگه حوصله چنین محمل شریفی رو ندارم. می خوای عادی سازی کنی، با یه چرخ طوافی حاظرم لبو بفروشم، تا صحبت کردن ما توی خیابون جلب توجه نکنه. اما این جوری شو دیگه حاضر نیستم."

روزهای بعد من لبو می فروختم و حسن می آمد به هوای لبو خوردن لابلای مشتری هایی که رد  می کردم قرارو مدارش را می گذاشت و می رفت. روز پنجم دختر آمد. ایستاد تا یک مشتری لبویش را خورد و رفت. بعد گفت    " پس کی می خوای منو با خودت بدزدی و ببری؟" سرمو بلند کردم و با عصبانیت تو چشماش نگاه کردم. می خواستم با لبوهای داغ توی سرش بزنم. دیدم دارد گریه می کند. چشم هایش برق غریبی داشت. دستم را گرفت و بوسید. عاشقش شدم.

س: آیا منکر این هستید که رابطه شما یک رابطه سیاسی بوده تا یک رابطه عاشقانه؟

ج: مرضیه در رشته ادبیات درس می خواند و من برایش اهمیت یکی از عشق های اساطیری را داشتم. لیلی و مجنون، شیرین وفرهاد. اما من برای زندگی کردن ساخته نشده بودم. دیدن فقر یک گدا در گوشه خیابان مرا بیشتر متأثر می کرد تا زیبایی یک دختر. اما منکر نمی شوم که من هم عاشق معصومیت دو چشم او شده بودم. آدم مذهبی ای هستم. به چشم های او حتی با اکراه نگاه می کردم. چون می دانستم ازدواجی در کار نیست. اما چشم هایش در خیالم مرا راحت نمی گذاشت. سعی می کردم او را تحریک نکنم. ابتدا او برایم نامه عاشقانه می نوشت و من به او اعلامیه می دادم. بعدها او از من اعلامیه می خواست و من به او نامه عاشقانه می دادم. او می گفت " شاه خیلی بد است، چون مانع ازدواج ماست." وگرنه او هیچ وقت یک عنصر سیاسی نبود. اگر من یک ساواکی بودم او طرفدار شاه می شد. در واقع او یک دختر احساساتی بود که به جای غذا قطعات ادبی می خورد.

س: اگر رابطه مرضیه با تو فقط عاشقانه بود، چطور پایش به خانه امن باز شد؟ و چرا در همان خانه دستگیر شد؟

ج: آدرس را من به او ندادم. مرا تعقیب کرده بود. یک روز زنگ زدند و من ترسیدم. چون هیچ کس حتی دوستان مبارزم آدرس خانه امن را نداشتند. کلتم را آماده کردم و پشت پنجره سنگر گرفتم. بارها زنگ زده شد. خودم را به پشت بام رساندم تا فرار کنم. فکر می کردم آن جا هم محاصره شده باشد ولی خبری نبود. از لب پشت بام نگاه کردم، دیدم مرضیه است. یک دسته گل توی دستش بود.

س: آیا رابطه نا مشروعی در آن خانه با هم داشتید؟

ج: من این نوع احساسات را در خودم می کشتم. او به پای من می افتاد. دو بار هم موهای سرم را نوازش کرد. همیشه می گفت " من شیفته موهای شوریده تو هستم." تعدادی از نامه های ما دست شماست و هر چیزی را درباره رابطه من و مرضیه توضیح می دهد. نامه های مرا از کیف مرضیه و نامه های او را از کشوی کمد من برداشته اید.

 

2

نامه پنجم:


مرضیه من!

تو آتشی هستی که ماههاست در من روشن شده، شدت گرفته و حالا دیگر جانم را می سوزاند. یک احساس فراموش شده انسانی، در من با تو بازگشته است: عشق، عشقی نه چنان که بخواهد با ابتذال سکس فروکش کند. احساس مقدسی که روح مرا مشتاق پاک ماندن ابدی می کند. بزرگترین گناه و دلمشغولی من وقتی است که به تو نگاه می کنم. از یک فاصله دو سه متری ؛ چنان که به یک تابلوی نقاشی خیره شوم. تابلویی درباره آب که تشنه ای به تماشا نشسته باشد. اما حتی بوسیدن و لمس کردن او چاره کار نیست. خوردن تابلوی آب را می ماند به جای نوشیدن آب. من هر لحظه عطشم از تو بیشتر می شود. این عشق، یکسره تشنگی است. حالا تازه می فهمم که من به تشنگی محتاج ترم تا رفع عطش. به عشق نیازمندترم تا به وصل. به دوری تا رسیدن. دوری، اما نه چنان دوری ای که بی قرار و رسوایم کند. همان چند قدم فاصله. اسم خوبی یادم آمد " مرضیه عشق تلخی است که من عمرم را با سه قدم فاصله از او طی خواهم کرد." دلم می خواهد ساعت ها بنشینم و در چشم های تو ـ که همیشه خودم از خودم دریغ می کنم ـ خیره شوم و در یک خلسه غریب گم شوم. اما به جای هر درهم پیچیدنی، هر بوسه و هماغوشی ای، هر تماس مهربانانه دستی، تنها روبرویت بنشینم تا نگاهت کنم و چشمهایت را رو به من باز نگهداری تا مستقیم به آن دو نی نی معصوم سیاه و کوچک که هاله سفیدی آن را از قاب مژگانش جدا کرده نگاه کنم. به آن دو نی نی معصوم و خمار و وهم زده که مرا از عالم واقع به دنیای خیال های قشنگ می برد ؛ چنان که گویی پاهایم بر ابر راه می روند و تنم مورمور می شود. خدایا من از مرضیه نا تمامم، مرا از او تمام کن ؛ اما فقط بگذار رختخوابِ زمینی وصل این عشق آسمانی، تشک چشم هایم باشد. خدایا یک ذره کوچک و نا چیز از هستی تو آنقدر زیباست که مرا این چنین مشتاق و از خود بیخود کرده است. در مقابل همه زیبائیت چکنم؟ مرضیه، مظهری از زیبایی توست در حوصله فهم من. ستایش من از زیبایی معشوقم، ستایشی از توست. این نی نی چشم های معصوم، قداست و پاکی و منزهی توست. مرضیه تویی خدای من.

" مصطفی "

 

نامه نهم:


عزیز دلم مصطفی !

   چرا هر چه بیشتر به دنبالت می گردم کمتر تو را می یابم؟ ای کاش ترا ندیده بودم. ای کاش تو مبارز نبودی. ای کاش من همسر تو بودم تا شب ها که خسته از بیرون به خانه می آمدی، سرت را بر سینه من می گذاشتی و همه آن چه را در روز کرده بودی، شنیده بودی، گفته بودی، یا آرزو کرده بودی، برایم بازگو می کردی. ای کاش لب هایت را کنار گوشم می گذاشتی و از حرف های دلت برایم نجوا می کردی و من می شنیدم و موهای شوریده ترا نوازش می کردم  و از آن چه آرزو داشتم برایت می گفتم. آرزویی که همه اش خودت بودی. آن چه داشتم تو بودی و آنچه باز می خواستم تو بودی.

" مرضیه "

 

نامه سیزدهم:


زیباتر از زیبایی، مصطفای من!

اگر بدانم ده روز مرا نمی بینی، بی تاب دیدن یک لحظه ام می شوی، ده روز دوری ترا با خون جگر تحمل می کنم تا آن یک لحظه بی تابی ات را ببینم. الان یاد وقتی افتاده ام که روسری ام را باز کرده بودم و تو می توانستی صورت و گردنم را در یک نگاه ببینی و نمی دیدی. دلم می خواست تو به این تصویر نگاه کنی و من به چشم های تو. اما تو چشمهایت را از خجالت چشم های خدا دزدیدی.

اکنون ترا ندارم اما سینه کاغذ گوش توست و نوک قلم، زبان من و حرف های دلم چون نسیم از میان گردن و موهایت می دود. ولی به جای آن که تن تو مورمور شود، تن نسیم مورمور می شود. بادی که به تو  می وزد، خودش را از تو خنک می یابد. آفتابی که بر تو می ریزد، خودش را روشن و گرم می بیند. حالا یاد انگشتانت افتاده ام وقتی با آن ها موهای سرت را شانه می کردی. یاد شلوار وصله دار سربازیت افتاده ام که به یاد مردم می پوشی. ای کاش مردم نبودند و تمام تو مال من بود. من هم از تو ناتمامم تو برای من غزلی هستی که یک مصرع از آن را خوانده ام. داستانی هستی که یک شماره از پاورقی اش را خوانده ام. شماره های دیگر آن مجله را همه گم کرده اند. بقال ها توی اوراق آن قصه بلند، پنیر پیچیده اند. و لبو فروش ها لای اوراق آن مجله لبو به دست بچه های دبستانی داده اند. دلم لبو می خواهد. لبویی که تو پخته باشی. دلم می خواهد به جای نامه عاشقانه برایم اعلامیه بیاوری، تا بدانم شاه بد است. مسخره ام نکن که می گویم شاه خوب است. اگر او نبود تا مانع ازدواج من و تو باشد، آیا عشق ما اینقدر بزرگ می شد؟ حسرتم از تو ابدی است عشق شیرین من.

" مرضیه "

 

نامه هفدهم:


جان من، مرضیه!

از پیکرم به در شو. گفتی که دیگر طاقت این بازی قهر و آشتی را نداری و مرا ترک می کنی. می روی تا پیش دوستت از تئوری " سه قدم فاصله با معشوق " شکایت کنی.

بیهوده کوشیدم تا برایت استدلال کنم که این کار صلاح نیست. صلاح همان است که دل تو گواهی می دهد. من ترا به عشق آینده ات بخشیده ام. برای من دفاع از آزادی تو کافیست. می دانی که عادت ندارم قناری های قشنگ را در قفسی از میخ اتاقم بیاویزم که زیبایی را به اتاقم آورده باشم. تو جان منی، اما اگر خواستی چون نسیم که از صبح باغچه می گریزد، بگریز. همین که از عشق تو جان من بزرگ شد، مرا کافی است. من آبستن یک آدم دیگری هستم از خودم. دیر یا زود آن مصطفای دیگر به دنیا می آید و من از پیش تولدش را جشن گرفته ام. حتی انقلابی که در درونش هستم این اندازه مرا متحول نکرده است که تو کردی.  "تو دست هایت را در باغچه دل من کاشته ای." و دو بوته یاس آن توی دلم گل داده است و همه فضای جانم را معطر کرده. همه در و دیوار این خانه امن، بوی ناامنی عشق ترا گرفته. فکر می کردم بوی باروت آن را پُر کند. از این پس هزاران نامه دیگر برای تو خواهم نوشت اما خودم آن را خواهم خواند. " صمیمانه ترین نامه ها، آنهائیست که برای هیچ کس نوشته می شوند. راست ترین نامه ها همین هایند." از روی عشق خودم به تو، عشق به انسان را آموختم. و بی پروای از هر چیز از روی همین مدل آن را به همه سمپات هایم خواهم آموخت. دیگر کسی را که تجربه عشقی ندارد، عضوگیری نخواهم کرد. عشق های بزرگ را از عشق های کوچکتر باید بنا گذاشت. عشق به خدا، عشق به مردم و عشق به مبارزه را از همین تمرین ها باید شروع کرد. به یاد تو دو گلدان یاس سفید و یک چراغ رومیزی خریدم تا نور و بوی ترا استشمام کنم.

" مصطفی "

 

هجدهمین نامه:


جان من!

بدان که بی قلب نخواهم رفت. با عشق تو با کس دیگر زندگی نخواهم کرد. دوست دارم آن هیچ کسی باشم که نامه هایت را برایش می نویسی و ای کاش آن هیچ کس اجازه خواندن نامه هایت را داشته باشد. تو به من آموختی که عشق با عشقبازی متفاوت است. عشق دست خود آدم نیست. بی خبر و بی اراده می آید، اما عشقبازی دست خود آدم است. من از آن چه دست ساز آدمی است بدم می آید. عشق مرا چنان بزرگوار کرده که نمی توانم راضی باشم مثل دیگران در بستر معشوقم بخوابم. من و عشقم یک وجودیم. ما در هم  می خوابیم. دلم برای آن هایی می سوزد که پایبند عشق هایی هستندکه با عشقبازی اثبات می شود. من عشق را یافته ام، معشوق بهانه است. اگر تا هفته دیگر طاقت نیاوردم به خانه ات می آیم.

" مرضیه "

 

نامه بیست و سوم:


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم.

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم.

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.             

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید.

باغ صد خاطره خندید.

عطر صد خاطره پیچید.

یادم آمد:

که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم (کوچه صفاری را یادت هست؟ )

پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم.

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان، ریخته در چشم سیاهت

من، همه محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمان رام.

خوشه ماه فرو ریخته در آب.

شاخه ها دست برآورده به مهتاب.

شب و صحرا و گِل و سنگ، همه دل داده به آواز شباهنگ.   

یادم آمد:

تو به من گفتی از این عشق حذر کن.

لحظه ای چند بر این آب نظر کن.

آب آئینه عشق گذران است.

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است.

باش فردا که دلت با دگران است.

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن.

با تو گفتم:

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم.

روز اول که نگاهم به تمنای تو پر زد،

چو کبوتر لب بام تو نشستم.

تو به من سنگ زدی من نرمیدم، نگسستم.

باز گفتم:

که تو صیادی و من آهوی دشتم.

تا بدام تو در افتم، همه جا گشتم و گشتم.

حذر از عشق ندانم، نتوانم.

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم.

اشکی از شاخه فرو ریخت.

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت.

اشک در چشم تو لرزید.

ماه بر عشق تو خندید.

یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم.

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.   

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم.

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم.

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم.

بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.

" مرضیه بی مصطفی "

 

 

بیست و نهمین نامه:


بیستون ماند و بناهای دگر گشت خراب

این در خانه عشق است که باز است هنوز

او رفت و من،

زین پس با یاد او به خواب می روم، خواب او را می بینم و با یاد او از خواب برمی خیزم. نه من، که دو گلدان این اتاق، به یاد او گل خواهند داد. و یاس های سفید بوی او را در فضا منتشر می کنند. نور روشنی او را گسترش خواهد داد. و سکوت سنگین این اتاق، سکوت او را فریاد می کند. با شاه مبارزه می کنم نه برای فقری که آورده، نه برای آزادی هایی که گرفته، به خاطر همه عشق هایی که به هجران نشانده است.

رفت

و نمی دانست که بی او،

برای بوییدن یک گل، برای خواندن یک شعر، برای شنیدن یک آواز و برای شلیک یک گلوله چقدر تنها مانده ام.

" مصطفی "

 

3

روایت حسن از سلول شش بند سه کمیته مشترک ضد خرابکاری:

روزی که مرضیه را به سلول کنار سلول ما آوردند، من هنوز بازجوئیم تمام نشده بود. شلاق زیادی خورده بودم. و پایم پانسمانی بود. علت لو رفتن گروه را نمی دانستم. اما کم کم متوجه شدم که همه کسانی را که من می شناخته ام و مرتبط با گروه بوده اند دستگیر کرده اند. مرضیه ساده ترین سمپات این تشکیلات بود. من حتی از این که مصطفی توانسته بود او را جذب جریانات سیاسی کند، تعجب می کردم. بخصوص با آن آشنایی مضحک خیابانی. می توانستم بفهمم که قضیه بیشتر یک حالت عاطفی دارد. چند بار هم به مصطفی گفته بودم " مواظب باش " و او گفته بود " مواظبم " خیلی دلم می خواست از مرضیه علت دستگیری اش را بپرسم. اما وضعیت بند طوری بود که نمی توانستیم از این سلول به آن سلول حرف بزنیم. حتی اگر کسی قرآن یا آوازی را با صدای بلند می خواند، تنبیه می شد. چند بار از این طریق اطلاعات رد و بدل شده بود و نگهبان ها سخت مراقب بودند. در سلول کوچکم که یک و نیم متر عرض و دو متر طول داشت، سه زندانی دیگر هم بودند که پای هر سه پانسمانی بود و از شکنجه زیاد نمی توانستند روی پاهایشان راه بروند و هر چهار نفر نشسته، نشسته خود را روی زمین می کشیدیم. نگهبان ها چهار ساعت یک بار عوض می شدند و هر کدام یک بار در سلول را باز می کردند تا به دستشویی برویم. بعضی ها از آن سوی بند شروع می کردند، بعضی ها از این سمت. این است که گاهی بین دو بار دستشویی رفتن یک سلول، هشت ساعت فاصله می افتاد. و تقریباً همه از دلهره بازجوئی هایی که پس می دادیم، دچار اسهال شده بودیم. یکی از ما که پیرتر از بقیه بود، اسهال خونی گرفته بود. اما جرأت این که در بزنیم و از نگهبان های بد اخلاق و وحشی بخواهیم که یک بار فوق العاده اجازه دستشویی رفتن به پیرمرد را بدهند، نداشتیم. راستش یک بار این کار را کردیم. و هر چهارنفر وسط بند شلاق خوردیم. چون با صدای بلند در زده بودیم. مرضیه اما این حرف ها حالیش نبود. از همان لحظه اولی که او را به سلول انداختند و من فهمیدم کتک مفصلی هم خورده است، شروع کرد از نگهبان ها مصطفی را خواستن. نگهبان اول که زندانیان اسم او را حسن انگلیسی گذاشته بودند، سرش داد کشید که " خفه شو! بلند حرف نزن. " اما مرضیه گفت " من مصطفی رو باید ببینم " و او مرضیه را بیرون کشید و با کشیده و لگد به جانش افتاد. و مرضیه از رو نرفت و مدام حرف خودش را تکرار کرد. نگهبان بعدی او را پیش بازجویش برد و وقتی که برگشت، نشسته نشسته خود را روی زمین می کشید. اما به محض این که به سلول برگشت با صدایی گریه دار و بلند مصطفی را صدا کرد. هرچه فکر کردم یک طوری به او بفهمانم که موقعیت این جا را درک کند، طرحی به نظرم نرسید. دلم می خواست می شد به او بگویم نگهبان ها نه عشق ترا به مصطفی می فهمند و نه تصمیم گیرنده اصلی هستند. مصطفی برای آن ها یک زندانی زیر بازجویی است که هنوز اطلاعاتش تخلیه نشده و مرضیه یک زندانی دیگر. و این دو از نظر آن ها تحت هیچ شرایطی نمی باید با هم روبرو شوند. او حتی نمی فهمید که دهها چریک بسیار مهم در همین بند و همین سلول ها هستند که تا بیخ مقاوت شکنجه پس داده اند وهنوز اطلاعاتشان را نگه داشته اند اما برای وخیم تر نشدن اوضاع صدایشان را بلند نمی کنند.

چهار شبانه روز تمام، هر چهار ساعت نگهبانی عوض شد و همه آن ها با مرضیه کلنجار رفتند، او را زدند، به اتاق بازجویی بردند و او حالی اش نشد که نباید توی بند بلند حرف بزند. خیلی از نگهبان ها از عصبانیت و درگیری ای که با او داشتند فراموش می کردند ما را به دستشویی ببرند و ما مجبور شدیم به پیرمرد اجازه بدهیم تو کاسه ای که ناهار می خوردیم، مشکلش را حل کند. روز پنجم، دوباره نوبت پُست حسن انگلیسی شد. در سلول مرضیه را باز کرد و گفت " این مصطفی چه تخم دو زرده ای کرده که هی صداش می کنی؟" مرضیه گفت " عاشقشم." حسن انگلیسی گفت " آدم که این قدر عاشق نمی شه. چرا عاشق من نیستی؟" مرضیه گفت " تو که مصطفی نیستی." حسن انگلیسی گفت " فقط اگه کسی مصطفی باشه، باید عاشقش شد؟ ما دل نداریم؟ حالا خواستگاری ات اومده یا نه؟" مرضیه گفت " من رفتم خواستگاریش." حسن انگلیسی گفت " زکی، لابد مهرشم کردی! "

در نوبت آن پست هم از دستشویی رفتن ما خبری نشد و تمام چهار ساعت را حسن انگلیسی با مرضیه حرف زد و من کم کم حس کردم، گلویش پیش مرضیه گیرکرده ؛ طوری که یک بار گفت " اگه کسی حاضر بود این قدر کتک بخوره باز منو بخواد، خودمو واسه اش می کشتم." نوبت تعویض پست رسید، اما حسن انگلیسی به جای پست بعدی هم ماند. ساعت یک بعدازظهر بود که حسن دوباره در سلول مرضیه را که گریه می کرد باز کرد و گفت " این مصطفی که تو دوستش داری، بینم می خواسته شاهو بکشه؟" مرضیه گفت " نه." حسن انگلیسی پرسید " پس چه گهی می خواسته بخوره؟" مرضیه گفت " مصطفی خودش شاهه، به قلب من حکومت می کنه." حسن انگلیسی گفت " اگه بیارمش یواشکی ببینیش، قول می دی دیگه سر و صدا نکنی؟" مرضیه گفت " آره." و حسن انگلیسی رفت و دو دقیقه بعد در سلول مرضیه را باز کرد. برای چند لحظه سکوت همه بند را گرفت و صدای مرضیه هم خوابید. من احساس کردم همه زندانیان بند سه،گوش ایستاده اند تا عاقبت ماجرا را بفهمند. هم سلولی پیرمردم گفت « اون به مصطفی عاشقتره، تا ماها به مبارزه، جرأتش اینو می گه." هم سلولی دانشجوم گفت " اول که صدای این دخترو می شنیدم، یاد نامزدم می افتادم، اما حالا از این نامزدی پشیمون شدم، اگه عشق اینه که پس ما باید راجع به همه چیز تجدید نظرکنیم.» و من احساس کردم کم کم همه عاشق مرضیه شده اند و دارد یادشان می رود که در کمیته هستند و زیر بازجویی اند. خودم مسئول مصطفی بودم و او سمپات من بود. دروغ نگویم، آرزو کردم کاش او مسئول من بود و من سمپات او بودم.

حسن انگلیسی گفت " مصطفی وقت ملاقات تمومه، راه بیفت. برای من مسئولیت داره. تو این سلول ها هزار تا جاسوسه که لاپورت مارم می دن." مرضیه التماس کرد که مصطفی را پیش او بگذارد. اما حسن مصطفی را برد و در سلول مرضیه را بست. یک ربع بعد دوباره خودش پیش مرضیه برگشت و گفت " حالا از من راضی شدی؟" مرضیه گفت " چرا موهاشو زدین؟ من عاشق موهاش بودم. موهاش کجاست؟" حسن انگلیسی گفت " اتفاقاً خودم موهاشو زدم." مرضیه گفت " لابد موهاشو ریختی تو سطل آشغال؟!" حسن انگلیسی گفت " نه پس فکر کردی فرستادم کلاه گیس درست کنند." مرضیه گفت " تورو خدا برو موهاشو بیار بده من. " حسن انگلیسی گفت " حالا از کجا بفهمم تو یه سطل مو، کدومش موی مصطفی است؟" مرضیه گفت " من موهاشو می شناسم، حالا خودشو بردی کجا؟" حسن انگلیسی گفت " تو سلول شماره بیسته، ته همین بنده." مرضیه گفت " آواز بخونم صدام بهش می رسه؟" حسن انگلیسی گفت " آواز بخونی می برمت پیش بازجوت." مرضیه گفت " اون وقت مصطفی رم می آری پیش بازجوش تا ببینمش؟" حسن انگلیسی گفت " خیلی پررویی. این اخلاقت به…ها می بره." و مرضیه بلند شروع کرد

به آواز خواندن و مرا ببوس را خواند. حسن انگلیسی هی به او تشر زد و حتی ما احساس کردیم رفته است توی سلول و دستش را گذاشته دم دهان او، که صدایش هی قطع و وصل می شود. خیلی عصبی شدم. احساس کردم همین حال به هم سلولی های دیگرم هم دست داد. خواستم فریاد بزنم و به نگهبان فحش بدهم ؛ اما جلوی خودم را گرفتم. دوباره صدای مرضیه بالا گرفت و مرا ببوس را خواند. وقتی به جمله « که می روم به سوی سرنوشت " رسید. صدای سیلی حسن انگلیسی آمد وکمی صدای مرضیه لرزید. و  وقتی به جمله «  میان طوفان، هم پیمان با قایقران ها "رسید.، دیگر صدای کشیده و لگد حسن انگلیسی قطع نشد. و مرضیه هم آواز را قطع نکرد. بلند شدم و با مشت به در سلول کوبیدم. احساس کردم، سلول های دیگر هم تک تک درهایشان با مشت کوبیده می شود. حالی داشتم که اگر می شد، در سلول را می کندم و نگهبان را بی بیم از هر چیز می کشتم. دیگر هر چهار نفر به در سلول می کوبیدیم و همه سلول ها هم صدای ما شده بودند. حسن انگلیسی وحشت کرد و دست از زدن برداشت، اما مرضیه دست از خواندن برنداشت. از میان صدای درهایی که با مشت کوبیده می شد و فریاد حسن انگلیسی که بی دریغ فحش می داد ؛ صدای مصطفی را شنیدم که از این جمله با مرضیه هم آوازی کرد. " ای دختر زیبا، امشب بر تو مهمانم ... " من هم با آن ها هم صدا شدم. بعد هم سلولی های من هم آواز شدند. البته پیرمرد کمی دیرتر و بعد کم کم همه سلول ها با فریاد " مرا ببوس " را خواندند. فردا صبح زود، خبر مرگ مرضیه را همه سلول ها باور کردند به جز مصطفی. برای همین از آن سوی بند، شروع کرد یکریز مرضیه را صدا کردن و مرا ببوس را خواندن.

اسفند 68

 

مرا ببوس، مرا ببوس.

برای آخرین بار،

ترا خدا نگهدار.

که می روم به سوی سرنوشت.

بهار ما گذشته،

گذشته ها گذشته،

منم به جستجوی سرنوشت.

در میان طوفان، هم پیمان با قایقران ها ؛

گذشته از جان، باید بگذشت از طوفان ها.

به نیمه شب ها، دارم با یارم پیمان ها ؛

که برفروزم آتش ها در کوهستان ها.

شب سیه،

سفر کنم.

ز تیره ره، گذر کنم.

نگه کن ای گل من.

سرشک غم به دامن،

برای من ای دختر زیبا!

امشب بر تو مهمانم.

در پیش تو می مانم.

تا لب بگذاری بر لب من.

دختر زیبا!

از برق نگاه تو،

اشک بیگناه تو،

روشن سازد یک امشب من.

عبدالله قوامی آموزگار رفاقت ومحبت



تقدیم به عبدالله قوامی مدیر محترم وبلاگ روژین


در هفته ای که گذشت  دوست خوبم زحمات بسیار زیادی در زمینه ی تهیه وارسال ساز دیوان برایم متحمل شد .چقدر برایم ارزشمند وفراموش ناشدنی است آنکه فردی در شهری دور بدون آنکه شناخت کاملی از آن داشته باشید یا او را دیده باشید این چنین وبی ریا حق دوستی صمیمی وخالصانه را به جا آورد  .

دو آهنگ متفاوت از کلیه برنامه های شاهدان پاسخی است به نشان دادن درک مفهوم دوستی ونه جبران آن

مدام به این فکر بودم چه پاسخی بر این محبت داشته باشم که هم رنگ وبوی این کار ارزشمند باشد .

این آهنگ در واقع وجوه شباهتی با این اقدام دارد از این لحاظ که در عین متوجه نشدن ودرک نکردن کلام خواننده احساس زیبا و وصف ناشدنی به وسیله ی بالا وپایین بردن صدا وتحریرهای کوتاه خواننده  به شنونده منتقل میشود واین حس در عین خوشایندی کاملا غریب و روح نواز است

آخرین خبر، نام خواننده ی :دسپینا وندی از کشور یونان


تقدیم به شما به پاس لطف شما


اجرای آهنگlove story    با ساز دیوان کاری از Koc  Ahmet


اجراهای متفاوت Love story

دلنوشته ای از گمشده ی همیشه در یاد

شادم ، بسیار شاد از این که می روی.چرا که می دانم رفتن ابتدای رنج است ورنج آغاز رهایی.

یاد خواهی گرفت که بار را به تنهایی به دوش بکشی واکسیر اعظم بر تو رخ خواهد نمود.تو قادر خواهی بود که افسانه ی شخصی ات را زندگی کنی بی نیاز به کیمیاگرو.... تو حالا خودت کیمیاگری را می دانی کافی است با تمام وجودت چیزی را بخواهی .می بینی خداوند به تو کمک خواهد کرد تا آنرا تحقق بخشی .

این هم یک مرحله است .یک منزل برای گذر. برای رسیدن ویک گام نزدیک تر شدن نزدیک تر به  آنچه

گویند روی سرخ تو سعدی که زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم آمیخت زر شدم

بهانه ها می میرند وآنچه به جا می ماند حقیقت است .نوشته ها می سوزند و فرو می ریزند و دانه های قابل بار ور می شوند دست از دیوارها بر خواهی داشت وخواهی دید که رفتن چه آسان است .بی اتکا بر چیزی دیگر ویا پیش رو داشتن کسی یا کسانی دیگر.

صبر به تو کمک خواهد کرد که خودت را بسوزانی همان خود خود خواهت را  وتحمل کنی وتحمل کنی .تا یاد بگیری که رنج بکشی و خاموش باشی ، تنها باشی و امید وار بمانی .یقین داشته باش که آنچه شایستگی ---- عشق را دارد در درون توست .باور داشته باش که زمانی به بی نیازی و بی پیوندی می رسی که عاشق خودت باشی .

آن یار یگانه در صافی قلب تو زندگی می کند .

می روی وباد می گیری که تلفن نکنی ،نامه ننویسی ،حرف نزنی و و فقط کار کنی ،کار کنی و کار کنی این کار صبر تو را زیاد خواهد کرد تو به هیچ وجه در قلب یک انتظار نخواهی پوسید (هلیا کس دیگری است و تو کس دیگر).تو پاسخی شایسته برای انتظارت خواهی یافت اگر یاد گرفته باشی که آگاهانه تجربه اش کنی

تو پای  به راه در نه وهیچ مپرس       خود راه بگویدت که چون خواهی رفت

یاد می گیری که خاطراتت را بسوزانی وبگذاری که دلت آنها را که می خواهد و همان انداره که می طلبد در خود نگه دارد .یاد می گیری.

خیلی چیزها را.... گریستن را ..... گریستن را .....شاید .

"چرا گریه می کنند؟ این اشکها نرم می کند دل را ،سنگ می شوند با این اشکها .بگذارید سنگ شود دلتان .سخت باشد بهتر است این دل دوام می آورد ، می ماند ".

بکوش که از پلکان این کار بالا بروی .سخت است ، خیلی خیلی سخت اما نا ممکن نیست وکمک بخواه ، تورا کمک خواهد کرد آرامت خواهد کرد اما اندک اندک ...تاب آوردن تمام داستان است گر چه سخت است خیلی سخت ، خیلی خیلی سخت .یاد می گیری روز های زوج وفرد فرقی نکند و در زمینه تک رنگ روزهایت که شاید در آغاز سیاه باشد ، دانه های سبز خواهی نشاند وگیاه بلورین "نجات " در آن خواهد روئید.

موسیقی به تو کمک خواهد کرد ، حافظ به تو کمک خواهد کرد ،قرآن به تو کمک خواهد کرد .خداوند بندگانش را تنها نخواهد گذاشت .فقط صبر او بیشتر وتلخ تر از صبر ماست .باید بتوانی همپای او صبور باشی باید یاد بگیری با دل خونین لب خندان بیاوری ، با آتشی در درون زندگی کنی یک زندگی عادی خیلی خیلی عادی ، معمولی وساده یادت باشد که :

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

همه ی این حرفها برای خودم بود .مخاطب گفتگوهای تنهائیم تنها وتنها خودم هستم .تو فقط یک بهانه ای ، بهانه


3/10/1384

نادر ابراهیمی وابوالمشاغل


چند خط زیر را که از کتاب ابوالمشاغل او انتخاب کرده ام به نظرم یکی از بهترینِ نوشته های اوست.

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا،

در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند



حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت:

بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم

نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش

خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و

دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و

چه خوب رفت...

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن. با این صفات خالی

از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده

تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به

خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند

و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست

دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده

اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند. آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد  منحرف، به آدم بدکار هرزه، به

یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول

هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین

خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته،

پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار

خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت

تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟ آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم. ما امده

ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم،

فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان

برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند...

بهارانه در شاهدان



صمیمانه ترین تبریکات سال نو و بهار طبیعت بر شما دوستان  عزیز


نماهنگ بوی باران با صدای استاد محمد رضا شجریان بر روی تصاویر زیبای بهاری تقدیم به همراهان شاهدان


دریافت بهارانه